معنی نقل مجلس

لغت نامه دهخدا

نقل مجلس

نقل مجلس. [ن ُ ل ِ م َ ل ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آجیل و تنقلی که در مجلس مهمانی و شب نشینی صرف کنند. شب چره:
به شب نشینی زندانیان برم حسرت
که نقل مجلسشان دانه های زنجیر است.
؟
|| مشهور و مذکور مجلس. (آنندراج). سخنی که مورد بحث و مایه ٔ سرگرمی اهل مجلس و محفلی باشد. کسی که ذکر اعمال و رفتار او موضوع بحث مجلسیان باشد:
میان پسته لبان نقل مجلس این سخن است
که هست شور جهان پسته های قندی ما.
آصفی (از آنندراج).
- نقل مجلس شدن، موضوع بحث و گفتگوی محفل و مجلس شدن. زبان زدهمگان شدن. مورد اشاره یا تمسخر دیگران واقع شدن:
در جهان زاهد مرتاض ز بی مغزی ها
نقل مجلس شده است از پی بادامی چند.
قبول (از آنندراج).
|| مسخره. بذله گو. لطیفه گو. || بازی و قمار و لطیفه و بذله و هرچیز خوش آیندی. (ناظم الاطباء).


نقل

نقل. [ن ِ ق َ] (ع ص، اِ) ج ِ نِقْله.

نقل. [ن ُ] (ع اِ) آنچه بعد شراب از قسم ترش و نمکین و کباب و غیره خورند. (غیاث اللغات از بحرالجواهر و منتخب اللغات). آنچه بر شراب خورند. نَقْل. (منتهی الارب) (از آنندراج). آنچه جهت تغییر ذائقه بر سر شراب خورند. (از ناظم الاطباء). ما ینقل به علی الشراب. (غیاث اللغات از صراح) (بحر الجواهر). هرچه از آن مزه ٔ شراب کنند.مزه. زاکوسکا. آجیل. گزک. تنقلات. دندان مز. میوه. میوه ٔ شراب. هر خوردنی لذیذ که بدان تنقل کنند چون شیرینی آلات و آجیل و غیره. (یادداشت مؤلف):
روان خون چو می ناله شان بم و زیر
پیاله سر خنجر و نقل تیر.
فردوسی.
می و نقل و خوان خواست و آواز رود
رخ خوب و شادی و بزم و سرود.
فردوسی.
درم دارد ونان و نقل و نبید
سر گوسفندی تواند برید.
فردوسی.
هر نبیدی را بوسی ز لب ساقی نقل
فرخی تا بتوانی بجز این باده مخور.
فرخی.
نقل با باده بود باده دهی نقل بده
دیرگاهی است که این رسم نهاد آنکه نهاد.
فرخی.
مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب
با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب.
منوچهری.
و گر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چاره ٔ هر دو بسازیم که ما چاره گریم
بمزیم آب دهان تو و می انگاریم
دو سه بوسه بدهیم آنگه و نقلش شمریم.
منوچهری.
باز به شراب درآمد ولکن خوردنی بودی باتکلف و نقل هر قدحی بادی سرد. (تاریخ بیهقی). گفت مگر گوشت نیافته بودی و نقل که مرا و کدخدایم را بخوردی. (تاریخ بیهقی ص 327).
طبق های نقل از عقیق یمن
پر از مشک کرده بلورین لگن.
اسدی.
و محرور را که پیوسته شراب خورد هیچ نقلی به از انار ترش و آبی نیست. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
می خورد باید و ز لب می گسار نقل
زیرا که نقل به ز لب می گسار نیست.
مسعودسعد.
دفع مضرات شرابی که نه تیره بود و نه تنک با نقل نار و آبی کنند. (نوروزنامه). و نقل [شراب تلخ و تیره] میوه های ترش کنند تا زیان ندارد. (نوروزنامه). نقل [شراب آفتاب پرورده] ریباس و انار کنند. نقل [شراب تازه] میوه ٔ خشک کنند. (نوروزنامه).
آشوب عقلم آن شبه عاج مفرش است
نقل امیدم آن شکر پسته پیکر است.
سیدحسن غزنوی.
آنکه شبی تا به روز باده ٔ وصلم دهی
وآنکه نهی نقل من پسته و بادام و قند.
سوزنی.
روز می خوردن تو بدر و هلال
خوان نقل تو باد و جام تو باد.
انوری.
نقل خاص آورده ام زآنجا و یاران بی خبر
کاین چه میوه است از کدامین بوستان آورده ام.
خاقانی.
کسی کاین نزل و منزل دید ممکن نیست تحویلش
کسی کاین نقل و مجلس یافت حاجت نیست نقلانش.
خاقانی.
لب ساقی چو نوش نوش کند
نقل از آن ناردانه بستانیم.
خاقانی.
گل چون بتان سیمبر بر کف نهاده جام زر
هر دم ز لعل چون شکر صد نقل دیگر ریخته.
عطار.
که در سینه پیکان تیر تتار
به از نقل و مأکول ناسازگار.
سعدی.
تا زر و سیم و نقل داری و می
منه از جای خویش بیرون پی.
اوحدی.
نقل کم خور که می خمار کند
نقل کم کن که سر فگار کند.
اوحدی.
گزیدم از سر مستی به زنخدانش
چو باده تلخ بود نقل سیب شیرین تر.
امیرخسرو.
باده ٔ گلرنگ و تلخ و تیز و خوشخوار و سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ.
در طاس سیم صورت حلوا کشیده اند
القاب نقل بر طبق زر نوشته اند.
بسحاق.
|| نوعی از حلوا که در میان آن بادام و پسته و نخود بوداده و مغز هیل و مانند آن گذارند. (ناظم الاطباء). قسمی حلوا و شیرینی خرد مدور یا دراز که در میان آن خلال بادام و یا دیگر چیزها نهند: نقل بادام، نقل هیل. و قسمی بسیار ریزه که به اطفال خردسال دهند و در میان هریک دانه ای خشخاش باشد و آن رانقل خشخاش نامند. (یادداشت مؤلف).

نقل. [ن ُ ق َ] (ع اِ) پنجم و ششم شب از ماه. (ناظم الاطباء). || ج ِ نُقْله. رجوع به نُقْله شود.

نقل. [ن ِ] (ع اِ) کفش کهنه. نعل خَلَق. (از اقرب الموارد). موزه و نعل کهنه ٔ درپی کرده. نَقْل. نَقَل. (ناظم الاطباء). || خف خَلَق. سپل کهنه. (از اقرب الموارد).

نقل. [ن َ] (ع مص) از جائی به جائی بردن. (از غیاث اللغات) (از منتهی الارب) (آنندراج) (زوزنی) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).فاوابردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || وضع لغتی برای معنی تازه ای سپس آنکه برای معنی دیگری وضع شده است. (از اقرب الموارد). || از جای به جای رفتن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). || یک باره و دو باره آب خورانیدن شتر را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || درپی کردن نعل و موزه. (منتهی الارب) (آنندراج). || اصلاح نمودن خف شتر و موزه را. (از اقرب الموارد). اصلاح نمودن موزه را و درپی کردن آن را. (از ناظم الاطباء). پاره دوختن سپل شتر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نهل و علل دادن ستور را. (تاج المصادر بیهقی). نَقَل َ الابل َ؛ سقاها نهلاً و عللاً. (از اقرب الموارد). || وژنگ در جامه دادن. (تاج المصادر بیهقی). وصله کردن جامه. (از اقرب الموارد). || درپی کردن جامه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || برداشتن حدیث را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روایت کردن سخنی از گوینده ٔ آن. (از اقرب الموارد):
گوش را نزدیک کن کآن دور نیست
لیک نقل آن به تو دستور نیست.
مولوی.
|| نسخت کردن کتاب. (از اقرب الموارد). || (اِ) موزه. (منتهی الارب) (آنندراج). موزه ٔ کهنه. (از اقرب الموارد). نعل کهنه ٔ درپی کرده. (منتهی الارب) (آنندراج). نعلین کهنه. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). نِقْل. نَقَل. (منتهی الارب). || آنچه از پسته و سیب و غیر آن که تنقل کنند بدان با شراب. (از اقرب الموارد). نُقْل. (اقرب الموارد). ج، نقول، نقولات. رجوع به نُقْل شود. || طریق مختصر. (اقرب الموارد). || (اِمص) جابه جائی. جابه جاشدگی. جابه جاکردگی. تغییر جا و مکان. انتقال. (ناظم الاطباء). || حمل. ارسال:
چون ملکان عزم شدآمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند.
نظامی.
و چون نقل علوفه ها از طرف ارمن تا یزد و از ولایت اکراد تا جرجان بود. (جهانگشای جوینی). || حرکت. عزیمت:
سبق برد رهرو که برخاست زود
پس از نقل بیدار بودن چه سود.
سعدی.
|| بیان. حکایت. روایت. خبر. (ناظم الاطباء). حکایت و روایت واقعه ای یا داستانی و بازگوئی سخنی از قول کسی.
- امثال:
نقل عیش به از عیش.
نقل کفر کفر نیست.
|| قصه. داستان. افسانه. (ناظم الاطباء). سمر. (یادداشت مؤلف):
باده ٔ گلرنگ و تلخ و تیز و خوشخوار و سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ.
|| ترجمه. استنساخ: با خود گفت اگر نقل این به ذات خویش تکفل کنم عمری دراز در آن بشود. (کلیله و دمنه). و خوانندگان این کتاب را از آن فواید باشد که سبب نقل آن بشناسند. (کلیله و دمنه). || منقول. چیز جابه جاشده. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح تجوید) یکی از اقسام نُه گانه ٔ وقف مستعمل است وآن چنان است که هنگام وقف حرفی را از وسط کلمه ٔ موقوف علیه به آخر انتقال می دهند، مانند: «علی شفا جرف هارِ» (قرآن 109/9) که در اصل هائر بود که بعد از نقل «هارء» و بعد از قلب «هارِ» یا «هاری » شد.
- نقل به معنی، مقابل ترجمه ٔ تحت اللفظ. (یادداشت مؤلف).
- نقل قول، بازگفتن سخن دیگری. از قول کسی سخنی را نقل و روایت کردن.
- نقل نور، نزد منجمان نوعی است از اتصال. رجوع به اتصال شود.


مجلس

مجلس. [م ُ ل ِ] (ع ص) کسی که سبب می گردد نشستن را. (ناظم الاطباء).

مجلس. [م َ ل ِ] (ع اِ) محل نشستن. مجلسه مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). محل نشستن مردمان. ج، مجالس. (ناظم الاطباء). نشستنگاه. نشستنگه. نشستن جای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || محل اجتماع و انجمن و محفل و مجمعجهت شور و مذاکره و مشاوره و مکالمه. (از ناظم الاطباء). مجمعی از مردم برای کاری و مصلحتی یا شوری. جای فراهم آمدن مردم برای گفتگو و مشاوره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). با لفظ انگیختن و کردن و چیدن و ساختن و نهادن و داشتن مستعمل. (آنندراج):
کنه را در چراغ کرد سبک
پس در او کرد اندکی روغن
تا همه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مجلس و مرکب و شمشیر چه داند همی آنک
سر و کارش همه با گاوو زمین است و گراز.
عماره.
سوی خانه ٔ زرنگار آمدند
بدان مجلس شاهوار آمدند.
فردوسی.
بیتی چند از مذاکرات مجلس آن روز ثبت کنم. (تاریخ بیهقی).
تا سخت زود من چوفلان مر ترا
در مجلس امیر خراسان کنم.
ناصرخسرو.
مجلس آزادگان را از گرانی چاره نیست
هین که آمد خام دیگر دیگ دیگر بر نهید
سنائی.
و مجلسهای علما و اشراف و محافل سوقه و اوساط می گشت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 30). || محل اجتماع جهت ضیافت. (از ناظم الاطباء). جای فراهم آمدن مردم برای میهمانی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون مجلس به بانگ ولوله.
شاکر بخاری.
یاسمن آمد به مجلس با بنفشه دست سود
حمله بردند و شکسته شد سپاه بادرنگ.
منجیک.
شکار و می و مجلس و بانگ و چنگ
نشسته شب و روز ایمن ز جنگ.
فردوسی.
به کاخ اندرون بت به مجلس بهار
در ایوان نگار و به میدان سوار.
فردوسی.
نشستنگه و مجلس و میگسار
همان باز و شاهین و یوز و شکار.
فردوسی.
به باغ اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلس
به راغ اندر کنون آهو نبرد سیله از سیله.
فرخی.
با نعره ٔ اسبان چه کنم لحن مغنی
با نوفه ٔ گردان چه کنم مجلس و گلشن.
ابراهیم بزاز (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
خوش بخورد و خوش بزیست و شمامه ای پیش بزرگان بود چنانکه هر مجلس که وی آنجا نبودی به هیچ شمردندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 605). و ما تا این غایت دانی که به راستای تو چند نیکویی فرموده ایم و پنداشتیم که با ادب بر آمده و نیستی چنانکه ما پنداشته ایم، در مجلس شراب در غلامان ما چرا نگاه می کنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253). چون این ملطفه به خط سلطان گسیل کردند عبدوس را امیر بگفت این سرّ، و عبدوس در مجلس شراب به ابوالفتح حاتمی که صاحب سرّ وی بود بگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320).
در مسجد دلتنگ و پر ملولی
در مجلس خوش طبع و بی ملالی.
ناصرخسرو.
من همانا که نیستم سره مرد
چون نیم مرد رود و مجلس و کاس.
ناصرخسرو.
گویند سلطان محمود همه شب با خاصگیان و ندیمان شراب خورده بود و صبوح گرفته علی نوشتگین و محمد عربی... در این مجلس حاضر بودند. (سیاست نامه).
من پیش تو خواهم که بوم در همه وقتی
خالی نبود مجلس و خوانت ز ثناخوان.
امیرمعزی (از آنندراج).
در جهان تا مجلس و لشکر پدیدار آمده ست
مجلس آرایی نیامد همچنو لشکرشکن.
سوزنی.
دوش ز نوزادگان دعوت نوساخت باغ
مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب...
اول مجلس که باغ شمع گل اندر فروخت
نرگس با طشت زر کرد به مجلس شتاب...
پیش چنین مجلسی مرغان گرد آمدند
شب شده بر شکل موی مه چو کمانه ٔ رباب.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 43).
خاک مجلس شود فلک چون او
جرعه بر خاک اغبر اندازد.
خاقانی (دیوان ایضاً ص 137).
مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان
می راز عاشقان شکیبا برافکند.
خاقانی (ایضاً ص 142).
پیش مجلس سلطان جمعی حجاب چون ماه و آفتاب ایستاده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ شعار ص 320). در صدر مجلس منقل نهاده و حواشی آن به خانه های مربع و مسدس و مدور منقسم کرده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 320). و صفت آن مجلس آن بود که دو هزار غلام از عقایل ترک برابر یکدیگر صف کشیده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 319).
به آیین جهانداران یکی روز
به مجلس بود شاه مجلس افروز.
نظامی.
مجلس خلوت نگر آراسته
روشن و خوش چون مه ناکاسته.
نظامی.
فرشته رشک برد بر جمال مجلس من
که التفات کند چون تو مجلس آرایی.
سعدی.
در مجلس بزم باده نوشان
بسته کمر و قبا گشاده.
سعدی.
عدو حشوی است بس بارز ز دفتر زود بیرون کن
که مجلس بی نوا خوشتر چو مطرب را شود دف، تر.
بدر جاجرمی.
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر.
حافظ.
- مجلس آراستن، مجلس ترتیب دادن. بزمگاه ساختن. بساط بزم و شادی گستردن:
به یک هفته مجلس بیاراستند
به هر برزنی رود و می ساختند.
فردوسی.
بشد سام یک زخم و بنشست زال
می و مجلس آراست فرخ همال.
فردوسی.
بیاراسته مجلسی شاهوار
بسان بهشتی به رنگ و نگار.
فردوسی.
بر آن جامه بر مجلس آراستند
نوازنده ٔ رود و می خواستند.
فردوسی.
یکی مجلس آراست با پیلتن
رد و موبد و خسرو پاک تن.
فردوسی.
و پس از آن شنیدم از بوالحسن خربلی که دوست من بود و از مختصان بوسهل، که یک روز شراب می خورد و باوی بودم، مجلس نیکو آراسته... و مطربان همه خوش آواز. (تاریخ بیهقی چ فیاض چ 1 ص 188). مجلس شراب جای دیگر آراسته بودند آنجای شدیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). و رجوع به مجلس آرا و مجلس آرایی شود.
- مجلس انس، محفل دوستانه. مجلسی که اهل آن نسبت به هم یک دل و یک رو و بی ریاباشند:
حضور مجلس انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید.
حافظ.
- مجلس رقص، جاو مقام رقص. (ناظم الاطباء).
- مجلس عزا، ماتم خانه. (ناظم الاطباء). مجلس سوگواری.
|| محضر. خدمت. حضرت. جناب. بارگاه امیر یا فرمانروایی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): ابوالقاسم ابراهیم بن عبداﷲ الحصیری... که از جمله ٔ معتمدان مجلس ماست... به رسولی فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). از راه نامه فرمود به حسنک که به خدمت باید شتافت و بوصادق تبانی را با خود آورد که مجلس ما را به کار است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207). تذکره نبشته آمد و خواجه بونصر بر وزیر عرضه کرد و آنگاه هر دو را ترجمه کرد به پارسی و تازی به مجلس سلطان هر دو را بخواندند سخت پسند آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297). اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما به حاجب نرسیده اکنون پیوسته نخواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235).
کاردی خواستم از مجلس دهقان رئیس
که بدان کارد تراشم قلم مدح نویس.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مجلس اعلی، بارگاه امیر یا سلطان. پیشگاه ملک. مجلس عالی: و این دعاگوی حق اقبال و قبول را از مجلس اعلی یافت. (نصیحه الملوک غزالی).
زی چشمه ٔ حیات رَسَم خضروار اگر
چشمم نظر به مجلس اعلی برافکند.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مجلس عالی، بارگاه سلطان. پیشگاه ملک. حضرت پادشاه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): اگر رأی عالی بیند بنده به طارم نشیند و پیغامی که دارد به زبان معتمدی به مجلس عالی فرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146). اگر حرمت این مجلس عالی نیستی جواب این به شمشیر باشدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). نماز پیشین فرمان یافت وجان به مجلس عالی داد، خداوند عالم باقی باد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). و نباید که شما دو تن، مجلس عالی را هیچ دردسر آرید آنچه نبشتنی است سوی من فراختر باید نوشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271).
|| جلسه: هر چه وی گوید همچنان است که از لفظ ما رود که آنچه گفتنی است در چند مجلس با ما گفته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). این کاری بزرگ است که می پیوسته آید و به یک مجلس و دو مجلس بیشترباشد که راست شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 211). بی فرمان شراب خوردن با غازی و ترکان سخت سهل است وبه یک مجلس من این راست کنم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222).
- فی المجلس، در مجلس. بلافاصله.
|| گزارش. صورت جلسه: کسان گواهی نبشتند و حاکم سجل کرد... و دیگر قضاه نیز... و این مجلس را حاکم لشکر و فقیه نبیه به امیر رسانیدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 231).
- صورت مجلس. رجوع به همین کلمه شود.
|| کرسی. میز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): این صفه را به قالیها و دیباهای رومی به زر وبوقلمون به زر بیاراسته بودند و سیصد و هشتاد پاره مجلس زرینه نهاده هر پاره ای یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا و بر آن شمامه های کافور و نافه های مشک و پاره های عود و عنبر. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 540). امیر فرمود دو مجلس جام زرین با صراحیهای پر شراب و نقلدانها و نرگس دانها راست کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 224). بیاراستند به چند گونه جامهای به زر و بسیاری جواهر و مجلس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). تاج و کمر و مجلس مرصع ساخته ام که مثل آن کس ندیده است. (سیاستنامه).
- مجلس بدوش، کسی که کرسی و خوانچه و جز اینها به دوش کشد و از جایی به جایی برد بزرگان را:
مجلس بدوش گربه شکاران چرا شوی
چون نسبتت به خدمت شیر عرین کنند.
انوری.
|| جای موعظه گفتن. مجلس درس و وعظ:
این حدیث نبی کند تلقین
وآن علوم وصی کند تکرار
مجلس هر دو رکن را خوانند
کعب احبار و کعبه ٔ اخیار.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 206).
به مدت یک سال ابوبکرصیرفی بعد از نماز دیگر روز آدینه بر سر تربت استاد نشستی یعنی که به مجلس آمده ام. (تذکره الاولیاء). در هفته یکبار مجلس وعظ گفتی و هر باری که بمنبر بر آمدی چو رابعه را ندیدی مجلس بترک گفتی... و هرگاه که مجلس گرم شدی روی به رابعه کردی... (تذکره الاولیاء عطار چ لیدن ص 27). روز آدینه کودکان بازی می کردند چون حبیب را بدیدند بانگ در گرفتند که حبیب رباخوار آمد دور شوید تاگرد او بر ما ننشیند... این سخن برحبیب سخت آمد روی به مجلس نهاد و بر زبان حسن بصری چیزی برفت که به یکبارگی دل حبیب را غارت کرد. (تذکره الاولیاء عطار چ لیدن ص 50). رونده ای بر کنارمجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد. (گلستان).
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم.
سعدی.
خود به مجلس چرا شود حاضر
به جوانان و امردان ناظر.
اوحدی.
|| بار. کرت. نوبت. هربار بر نشستن حاقن. هر یک کرت از قضای حاجت. دست (بر اثر مسهل). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): بگیرند مصطکی، زنجبیل، قرنفل، دارچینی، دارپلپل و پلپل و نار مشک راستا راست از همه ده درم، سقمونیا ده درم، شکرده درم. حبها کنند چند نخودی، یک حب یک مجلس اجابت کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و این چنان باشد که بامداد که از خواب شب برخیزد چند مجلس بنشیند زودازود پس ساکن شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و اگر طبع نرم باشد و هر روز دو مجلس اجابت کند بدین حاجت نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). چنان باید داشت که اندر شبانروزی اجابت بیش ازسه مجلس و کم از دو مجلس نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). || گروه نشستگان از باب تسمیه ٔ حال به اسم محل و گویند اتفق المجلس. (از اقرب الموارد). مردمانی که در مجلس نشسته اند. (ناظم الاطباء). || اداره (معمول وزارت عدلیه و وزارت جنگ در قاجاریه). (فرهنگ فارسی معین): «مجلس مخصوص وزیر عدلیه ٔ اعظم ». (مرآه البلدان ج 1 ضمیمه ٔ 27). «مجلس تحقیق ». (ایضاً 28). «مجلس دعاوی نقدی ». (ایضاً 28). «مجلس دیوان مظالم ». (ایضاً 28). «مجلس شورای عسکریه ٔ اعظم ». (ایضاً 6). «مجلس محاکمات ». (ایضاً). «مجلس خزانه ٔ نظام ». (ایضاً). «مجلس لوازم ». (ایضاً). || سالنی که نمایندگان ملت برای وضع وتصویب قانون و امور راجع به نمایندگی جمع آیند. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی). هر یک ازمجلسین شوری و سنا. و رجوع به مجلس شورای ملی و مجلس سنا شود.
- مجلس اشراف، مجلس سنا را به اعتبار اینکه اعضای آن را اشراف و اعیان و معمران و شیوخ تشکیل می دهند مجلس اشراف و مجلس اعیان و مجلس عالی و مجلس شیوخ نامیده اند. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی).
- مجلس اعیان. رجوع به ترکیب قبل شود.
- مجلس شیوخ. رجوع به ترکیب مجلس اشراف شود.
- مجلس طبقاتی، (حقوق اساسی) مجلسی که ازطریق انتخابات صنفی نمایندگان آن برگزیده شوند. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی).
- مجلس عالی. رجوع به ترکیب مجلس اشراف شود.
- مجلس عوام، پارلمان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به پارلمان شود.
- مجلس مؤسسان، مجلسی است که مصوبات آن از قوانین عادی برتر است. مانند قانون اساسی یا اصلاح و تکمیل آن که از مصوبات مجلس مؤسسان است. نمایندگان این مجلس را در ایران باید ملت معین کند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
|| دیوان عدالت و محکمه ٔ قضاوت. (ناظم الاطباء): آن قصه ها به مجلس قضا و وزارت و احکام و اوقاف و نذر و خراج بردند و تأمل کردند و مردمان به تعجب بماندند و یحیی، پدرش را تهنیت گفتند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 656).
- مجلس اجازه، (اصطلاح حقوق مدنی و فقهی) در عقود موقوف (غیرنافذ) که اجازه پس از عقد ممکن است حاصل شود. غالباً مجلس عقد غیر ازمحلی است که در آن محل، اجازه کننده عقد مزبور را تنفیذ می کند، محلی که در آنجا عقد غیر نافذ تنفیذ می شود، مجلس اجازه (در مقابل مجلس عقد) نامیده می شود. (ترمینولوژی حقوق، تألیف دکتر جعفری لنگرودی). و رجوع به ترکیب «مجلس عقد» شود.
- مجلس حکم، دیوان قضا: و قانون قضای پارس همچنان نهاده اند که به بغداد است که اگر از صد سال باز حجتی نبشته باشند نسخت آن در روزنامه های مجلس حکم مثبت است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 118). و هرگز در خاندان او هیچ از نواب مجلس حکم و... یک درم از هیچکس نستاند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 188).
- مجلس حکومت، دیوان حکومت. (ناظم الاطباء).
- مجلس عقد، (اصطلاح حقوق مدنی و فقهی) مکانی که در آنجا عقدی واقع شده است، و ترک آن موجب سقوط خیار مجلس می شود (خواه طرفین دریک جا باشند یا نه، مانند عقد غائبین) (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی). و رجوع به ترکیب «مجلس اجازه » شود.
- مجلس مظالم، دیوان دادرسی. دیوان رسیدگی به شکایتها: فراش بیامد و مرا گفت دوات بباید آورد. برفتم بنشاند و تا بوسهل رفته بود مرا می نشاندند در مجلس مظالم و به چشم دیگر می نگریست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 665). یک روز به مجلس مظالم نشسته بود و قصه هامی خواند و جواب می نبشت که رسم چنین بود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 656).
|| زمان اجتماع. (ناظم الاطباء).

حل جدول

نقل مجلس

مثل حرفی که ورد زبان ها باشد

حرف یا موضوعی خاص که ورد زبان‌ها بوده و در همه جا از آن صحبت می‌شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

نقل مجلس

گزک انجمن شیرینی انجمن

فارسی به عربی

مجلس

برلمان، جلسه، کونجرس، مجلس، مجلس تشریعی، مشهد


نقل

قصه، قطره، نقل

عربی به فارسی

نقل

ورابری , ورابردن , انقال دادن , واگذار کردن , منتقل کردن , انتقال واگذاری , تحویل , نقل , سند انتقال , انتقالی , تزریق , نقل وانتقال , رسوخ , تزریق خون , فرا فرستادن , پراکندن , انتقال دادن , رساندن , عبور دادن , سرایت کردن , حمل کردن , حامل , ترابری , حمل ونقل , بارکشی , تبعید , انتقال


مجلس

مقام یا وظیفه صدارت عظمی , مقام وزارت دارایی , دفتر مهردار سلطنتی , انجمن , مشاوره , شورا , مجلس , کنکاشگاه

معادل ابجد

نقل مجلس

313

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری